˙·▪●ღღفانوس خیالღღ
| ||
|
افسار چشمهایش را بازِ باز گذاشته بود دوستانش می گفتند: «تفریح و خیابان گردی که امّل بازی بر نمی دارد.» شب که به خانه برگشت اول مصیبتش بود. شادی ها و خنده های وسط خیابان یک طرف بی خوابی و فکرهای جور و ناجور هم یک طرف. مادر که بی قراری پسرش را دید به قرص و شربت و داروهای گیاهی متوسل شد اما پسرک می دانست تا حافظه ی چشمش از تمام دیده های خیابانی پاک نشود، آرامش باز نمی گردد. آورده های مادر را کنار گذاشت و سجاده اش را پهن کرد. این تنها راه آرامش بود. «الا بذکر الله تطمئن القلوب» نظرات شما عزیزان: موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |